خط سوم



مامان یه خاله داره به نام «خاله رباب». خیلی خاله مهربون و دوست‌داشتنی و قشنگیه. خیلی هم به من محبت داره. یکی از سال‌هایی که ماه رمضون، مشهد بودم، خاله رباب دعوتم کرد که افطار برم پیششون. کلا سه نفر بودیم. من و خاله رباب و مهدی‌آقا، شوهرخاله. خاله سفره رو یه ذره بزرگ انداخته بود. مهدی‌آقا بالا نشسته بود و با یه فاصله‌ای خاله نشسته بود و منم سمت چپ خاله. افطاری رو شروع کرده بودیم که مهدی‌آقا گفت چقد سفره رو بزرگ انداختی رباب. خاله‌رباب درحالی که توی دست راستش لیوان چایی بود، گفت یه زمانی این سفره اینقد بچه و عروس و داماد داشت که عادت کردم سفره رو بزرگ بندازم. بعد همینطوری چایی به دست، شروع کرد به گریه کردن. من دست چپ خاله رو گرفتم و نمی‌دونستم چی بگم. چند لحظه گذشت و خاله گریه می‌کرد هنوز. دست آخر مهدی‌آقا گفت «زندگیه دیگه رباب، زندگیه. چاییتو بخور». خاله رباب آروم شد. با دست چپش، اشکاشو پاک کرد و بعد هم چاییش رو خورد و افطاریش رو ادامه داد.


به همین سادگی. گفتن «زندگیه دیگه» و پذیرفتن همینی که هست با وجود تمامی فاصله‌ش با چیزی که دوست داریم باشه. انگار که عبور کردن به سادگی پذیرفتنه. همین که بپذیری و بعد برگردی به زمان حال و چاییت رو بخوری و ادامه بدی. همین کار ساده‌ی دشوار.


سبید یه بار توی وبلاگش پستی گذاشته بود با عنوان «دیگه‌ئولوژی» یه جاش می‌گفت « . واقعیت این است که ما با ماه‌ها و سال‌هایى که پشت سر مى‌گذاریم بزرگ نمى‌شویم. همه‌ى رشد و بلوغ ما بسته به واقعیت‌هایى است که مى‌پذیریم و با آنها کنار مى‌آییم. به تعداد «دیگه»‌هایى که در زندگى به آنها می‌رسیم . ».


در مواجهه با یک متن، ذهن به صورت ناخودآگاه تلقی (دست‌کم اولیه) از متن پیدا می‌کنه. از اونجا که هر رفتاری، می‌تونه در جایگاه داوری اخلاقی قرار بگیره، فهم از متن نیز از این قضیه مستثناء نیست. برای همین، در مقام فهم متن، بایستی از جهت اخلاقی بدونیم که چه وظیفه‌ای داریم. بخشی از مباحث روش‌شناسی فهم متن، در خصوص این نیست که کدام روش، برای رسیدن به منظور گوینده سودمندتره، بلکه در خصوص اینه که در فرآیند فهم متن، چه بایدهای اخلاقی رو بایستی در نظر گرفت.

هنجارهای اخلاقی در مقام فهم متن، فارغ است از اینکه عمل به این هنجارها، در راه رسیدن به منظور گوینده، سودمنده یا نه، بلکه فقط میگه که از نظر اخلاقی در مواجهه‌ی با یک متن، ما وظایف دیگری جز فهم متن داریم که باید به اونها توجه داشته باشیم.

مثلا یکی از وظایف ما، اینه که فهممون، متناسب با کارکرد ادعائی متن باشه. مثلا اگه رفیقم از یه راننده تاکسی که بهش توهین کرده، ناراحته و میاد یه عالمه دری وری به تمام راننده‌های عالم میگه، من نباید بهش بگم اشتباه می‌کنی، راننده‌های خوب هم داریم. چون کارکرد کلامش، اصلا نقد راننده‌ها نیست. فقط داره تخلیه احساسی می‌کنه. خودش هم می‌دونه معمولا که همه راننده‌ها اینطور نیستند.
یا مثلا اگه شعر ایرج میرزا رو نقد فلسفی بکنید، شما از اصول اخلاقی در فهم متن تخطی کردید. چون شاعر اصلا درصدد بیان مسئله‌ای در عالم واقعیت نیست. داره داستان یا هجو و. می‌سرایه. اگه فهمی این چنین داشته باشید، بی‌انصافی کردید نسبت به متن.

کارکرد ادعائی متن، یعنی همون کارکرد و محصول و نتیجه‌ای که گوینده، درصدده که با کلامش اون رو ایجاد کنه. مثل اینکه کارکرد کلمات یک غزل عاشقانه، بیان و توصیف حال عاشقانه‌ست نه یک واقعیت فلسفی. کارکرد یک متن فلسفی، بیان نکته‌ای عینی و واقعی است نه توصیف یک حماسه.

معنای کارکرد، تا حدودی روشنه، اما کلمه «ادعائی» کلمه مهمتریه. برای روشن شدن کلمه ادعائی، اول بایستی این مسئله روشن بشه که کارکرد رو از کجا می‌فهمیم:

در یک کلام ایده‌آل، گوینده نشونه‌هایی رو در کلماتش قرار میده که به مخاطب نشون بده کارکرد کلامش چیه. شنونده هم براساس اون قرائن، «حدس» می‌زنه که گوینده چه کارکردی رو برای کلام خودش در نظر داشته.

این نشونه‌ها، می‌تونه پدیده‌های بیرون‌متنی باشه، مثل مقام گفتار و جایگاه کلام و اینها. می‌تونه نشونه‌های درون‌متنی باشه، مثل چگونگی انتخاب کلمات، لحن گفتار (اگه متن به صورت گفتاری بیان شده) نحوه چینش جمله و ساختارهای ترکیبی و غیره. این نشونه‌ها قطعی نیستند. عمومی هم نیستند. گاهی نشونه‌های شخصی یه فرد هستند. قرارداد همگانی میان همه اهل زبان هم نیستند. برای همین، کشف کارکرد ادعائی متن، فقط مبتنی بر حدس و گمانه.

از این جا روشن میشه که «ادعائی» برای این گفته میشه که کارکرد، یک مسئله عینی و روشن نیست. مشکل اینجاست که درون گوینده، قابل نشون‌دادن و قابل رویت برای شنونده نیست و شنونده، فقط باید از مجرای گفتگو و کلمات، با توجه به نشونه‌ها، منظور گوینده رو بفهمه. در نتیجه کارکرد واقعی برای کلمات وجود نداره، بلکه فقط کارکردی وجود داره که گوینده ادعا می‌کنه در کلامش وجود داره، کارکردی که شنونده از نشونه‌ها کشف می‌کنه و به گوینده نسبت میده.

این کارکرد، واقعی نیست و فقط ادعائی است. چون گوینده با نشونه‌هاش، فقط ادعا می‌کنه که کارکرد کلامم اینه و ممکنه در درونش، منظور دیگه‌ای رو دنبال کنه. مثلا فردی ممکنه حرفی رو به جدیت بزنه، اما نشونه‌های شوخی توی کلامش بذاره و با این کار، کارکرد ادعائی کلامش رو همون شوخی قرار میده.

اما با این وجود، وظیفه شنونده، همینه که متن رو براساس همین کارکرد ادعائی بفهمه. ممکنه کارکرد ادعائی، یه پوشش دروغین باشه. مثل وقتهایی که افراد، انتقادشون رو با شوخی بیان می‌کنند. اما باز هم وظیفه اخلاقی شنونده در قبال متن اینه که برداشت از متن رو با کارکرد ادعائی تنظیم کنه. چون اخلاقا حق نداریم چیزی رو پای گوینده بذاریم که مبتنی بر قراردادهای کلامی، بیان نشده هنوز و فقط حدس ماست.

اگه بخوایم اخلاقا اجازه بدیم که شنونده کارکردهای نهانی گوینده رو کشف کنه، این امکان به وجود میاد که بتونیم هر تهمت و نسبتی رو به هر گوینده‌ای بزنیم و بدین ترتیب، نظام برقراری ارتباط، به هم می‌ریزه (به لحاظ پیامدها، مشکلات اساسی دیگه‌ای هم ایجاد میشه). همچنین وظیفه اخلاقی ما در قبال دیگران، اینه که از تهمت‌های احتمالی اجتناب کنیم. در نتیجه اخلاقا فقط چیزهایی رو باید از کلامشون برداشت کنیم که نسبت دادنش به گوینده قابل دفاع باشه.

اون چه که در مورد فرآیند کشف کارکرد کلام بیان شد، فقط توی فضای ایده‌آل بود. اما در عمل، خیلی وقت‌ها ما جملاتمون به این فضای ایده‌آل نزدیک نیست. دقت در اینکه چه اشتباهاتی در گفتگوها رخ میده، نشون میده که گوینده و شنونده، وظایف اخلاقی‌شون رو در قبال متن، دارند رعایت نمی‌کنند و در نتیجه مشکل درست میشه. پس طبق همون فضای ایده‌آل میشه گفت گوینده و شنونده، هرکدوم وظایف مهمی دارند:

۱) گوینده وظیفه داره که به نحوی از کلمات و چینش جملات استفاده کنه که کارکردی که برای کلام مد نظر داره، برسونه. مثلا اگه میخواد شوخی کنه، یه طوری بگه که شنونده بتونه بفهمه که داره شوخی میکنه، یهو جدی نگیره، داستان بشه. اگه میخواد در مورد سلیقه‌ش حرف بزنه، نه اینکه یه حکم کلی در مورد همه آدمها بده، مشخص کنه که این سلیقه منه. براساسش نمی‌خوام دیگران رو محکوم کنم.

۲) از طرف دیگه هم شنونده اخلاقا وظیفه داره که به نشونه‌های متن دقت کنه، لحن رو درست بشنوه، به انتخاب کلمات دقت کنه تا کارکرد ادعائی متن رو بهتر حدس بزنه و نهایتا برداشتش از متن رو متناسب با کارکرد ادعائی متن تنظیم کنه.
همچنین چون کشف کارکرد ادعائی متن، در بسیاری از موارد، ممکن نیست، شنونده وظیفه داره محتاطانه حدس بزنه. محتاطانه کارکرد متن رو تشخیص بده. براساس اینکه عادتا گوینده از یک کارکرد استفاده میکنه، جملاتش رو حمل بر غالب نکنه. مثل وقتی که یه دوست شوخ‌طبعمون که عمدتا در حال شوخیه، حرف جدی‌ای می‌زنه و بقیه بهش می‌خندند چون فکر می‌کنند شوخی کرده.


بسیاری از خطاهایی که در گفتگوها پیش میاد، ناشی از اینه که افراد، این دو وظیفه اخلاقی خودشون رو در قبال متنی که بیان می‌کنند یا می‌شنوند، رعایت نمی‌کنند.

به تصور من، اگه یک نظام فکری در برهه‌ای از تاریخ، مطرح و تا حدی اجرا شده باشه، برای به دست آوردن اون مجموعه تفکرات، از فکت‌های تاریخی (معادل درخوری برای Fact نمی‌یابم) با سه لایه از گزاره‌ها و حقایق، مواجهه داریم. به عبارت دیگه، در بررسی تاریخی یک نظام فکری، بایستی توجه داشت که فکت‌های تاریخی، در لایه‌های مختلف قرار دارند: لایه معنایی، لایه عینی، لایه اجرائی.


اگر یک نظام فکری به دنبال اجرا کردن یک آرمانشهر (یا مدینه فاضله یا اتوپیا) است، لاجرم بایستی آرمانشهر خودش رو به تناسب شرایط موجود، فرو بکاهه (!) و شکلی عینی از آرمانشهر خودش تصویر کنه. بعد برای حرکت جامعه از وضع موجود، به سمت آرمانشهر قابل اجرا و عینی، «تکنیک‌ها»یی رو اجرا می‌کنه. تصور آرمانی (و فلسفی) از آرمانشهر، لایه اول میشه. تصور آرمانشهر قابل اجرا، میشه لایه دوم. تکنیک‌های حرکت به سمت آرمانشهر هم میشه لایه سوم.

به عنوان مثال - به تصور من - آموزه‌های دینی و فکت‌های تاریخی در حوزه دین، در سه لایه قرار دارن: فرادینی، دینی، اجرائی.

لایه فرادینی، لایه‌ای که اصل معنا و به تعبیر مولوی، جان دین در اون قرار داره. لایه دینی، لایه‌ایه که معنای دین در پیکره فرهنگی و اجتماعی موجود تاریخی، تبلور و تحقق یافته. لایه اجرائی، راهکارهای اجرائی کردن لایه‌ی دینی است.


فایده این لایه‌بندی در فهم یک نظام فکری، اینه که:

اولا بین لایه اجرائی (یا تکنیک) و جان معنای اون نظام فکری، فاصله میفته و لایه اجرائی از لایه معنایی، بیرون میفته. لایه اجرائی، نوعا تکنیک‌های تاریخی هستد و فقط در برهه تاریخی خودشون معنا و کارکرد دارند. نه اینکه وما فراتاریخی باشند تا در بازه‌های دیگه تاریخ هم کارکرد داشته باشند.

ثانیا تفکیک بین لایه معنایی و لایه عینی، کمک می‌کنه که بتونیم فهم درستی از گزاره‌های تاریخی پیدا کنیم (خصوصا با رویکرد اخلاقی جماعت‌گرایانه). فاصله انداختن بین لایه معنایی و لایه عینی، در واقع، جدا کردن تأثیرات فرهنگی جامعه از اصل ایدئولوژیه. این جداسازی، باعث میشه بتونیم رنگی که بستر جامعه، با قرارگیری ایدئولوژی، به لایه اول ایدئولوژی داده، شناسایی و شسته بشه و به تعبیر مولوی، معنا از صورت، شناخته بشه. بدون این جداسازی، نمیشه یک ایدئولوژی رو در بسترهای دیگه تاریخی، اجرایی کرد. نمیشه لایه دینی که همگام با فرهنگ قرون پیش بوده، با جامعه‌ای متفاوت از اون فرهنگ، اجرا بشه؛ چرا که بایستی بین ایدئولوژی و بسترش، نوعی همگام سازی باشه.

بنابراین، فایده سوم این جداسازی، در اینه که به ایدئولوژی، قابلیت فراتاریخی شدن و حرکت درطول تاریخ میده. باعث میشه معنا رو پیدا کنیم که در هر صورتی که خواستیم، قرارش بدیم. در غیر اینصورت، ایدئولوژی در بستر تاریخی خودش زمین‌گیر میشه و حرکت نمی‌کنه.


‌توی دنیای ما، نقش‌ها و هویت‌های زیادی هست که برخیشون رو ما حسب زیباشناسی‌مون می‌پسندیم برای خودمون و برخی‌شون هست که با شخصیت و هویت ما، سازگاری و تناسب دارند.


یکی از خصایص آدمی اینه که وقتی هویتی رو دوست داره، تلاش می‌کنه بهش برسه یا اصلا اداش رو در میاره که بهش رسیده، تا احساس رضایت بکنه. عمده افراد هم این هویت رو - به نحوی، خصوصی یا عمومی - هی ابرازش می‌کنند. ابراز می‌کنند، تا باور کنند که به اون هویت رسیده‌ند. مثل لباسی که آدم دوسش داره و می‌پوشه و جلوی آینه خودش رو برانداز می‌کنه، اون هویت رو - واقعی یا ادا و نمایشی - تنش می‌کنه و هی به بقیه نشون میده و باهاش می‌رقصه. چون با دیده شدن، احساس می‌کنه که داره خودش رو با این هویت، می‌بینه و به رسمیت می‌شناسه و برانداز می‌کنه که چه خوب شده. احساس می‌کنه که این هویت، چقد بهش میاد. (چون ما در آدم‌ها، دنبال آیینه‌ایم)


قضیه وقتی شدیدتر میشه که اون هویت موردپسند، واقعا هم برازنده و سازگار با شخصیتش باشه. هربار که این لباس هویت رو تن می‌کنه، پر از انرژی میشه. لذت می‌بره. خودش رو توی این لباس نشون میده. اصل زندگیش میشه. براش تلاش می‌کنه، خسته میشه و خستگیش رو هم دوست داره. درد می‌کشه، زمین می‌خوره، از دست میده و همه اینها رو هم دوست داره. توی پستی و بلندی راهش، همیشه براش انرژی و توجه داره. پای سختی‌هاش می‌ایسته.


من آدم‌های اینطوری رو که می‌بینم، جدا لذت می‌برم. یعنی تحسین می‌کنم، احساس می‌کنم آفرین، تو دقیقا در جای درستش هستی. حالا زندگیت رو بکن، لباس قشنگ هویتت رو بپوش، بگو این لباس به من میاد و بچرخ و بخند و لذت ببر. چون این لباس مناسب توئه. خیلی آدم‌ها هستند که ممکنه توی تن تو ببینند و فکر کنند چه قشنگه، منم بپوشمش. اما اشتباه میکنند عمدتا. هرکس لباس خودش رو باید پیدا کنه.


توی شبکه‌های اجتماعی، توی زندگی واقعی، اینگونه افراد متهم میشن به خودنمایی و شوعاف، اما برای من احساس اصالت و زیبایی دارند. مثلا دیروز و امروز که کاربر س رو دیدم، وقتی در مورد تایپ‌های شخصیتیمون حرف می‌زدیم، دیدم چقدر شغلش، فعالیت روزانه‌ش، زندگیش متناسب شخصیتشه و لذت می‌بره. چقد خوب و تحسین‌برانگیزه. یا وقتی دوستان دور و نزدیکم رو دنبال می‌کنم و می‌شناسمشون، می‌دونم که چقد برازنده هویت‌هاشون هستند. در نتیجه تک‌تک کارها و حرفهاشون رو از ته قلب تحسین می‌کنم و با خودم میگم آره این لباس رو بپوش و برقص. تو برای رقص در همین لباس، آفریده شدی اصلا! وقتی موژان از موسیقی و ترجمه‌ش میگه، علی و ریحانه از ساخته‌ها و کارهاشون میگن، آرمینا از نویسندگیش میگه، وجیهه از تفکرات روانشناسانه‌ش میگه، احمد از مدرسه و سفرهاش میگه و حسین از تجربیات هنریش میگه و همه و همه که اگه بخوام نام ببرم، این نوشته از همین هم طولانی‌تر میشه، من با شوق می‌خونم و لذت می‌برم. چون این آدمها، توی لباس خودشون هستند، نه لباس یکی دیگه. اصیل هستند.


می‌فهمم ممکنه آدم‌هایی باشند که احساس کنند بابا چقد نمایش. به اون قضاوت‌گران کوچیک توی خونه هم کمی حق میدم. چون اونها نمی‌دونن این لباس، چقد مناسب این آدم‌هاست؛ چون این آدم‌ها رو نمی‌شناسند. به هرحال مهم نیست. دوستان خوبم، لباس‌هاتون برازنده شماست. گور بابای حرفهای بقیه. لباس مناسبتون رو بپوشید و برقصید.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

epoxyflooringco.parsablog.com مدیریت ذهن و فکر سلامت - مدیریت تفکر - ذهن سلامت - فکر سلامت فانتا مگ Bill سایت مقالات و آزمون های خانه دوست پایان نامه و پروژه رشته مکانیک ماهي منجمد داستانهای کوتاه و بانمک مهاجرت و اقامت