مامان یه خاله داره به نام «خاله رباب». خیلی خاله مهربون و دوستداشتنی و قشنگیه. خیلی هم به من محبت داره. یکی از سالهایی که ماه رمضون، مشهد بودم، خاله رباب دعوتم کرد که افطار برم پیششون. کلا سه نفر بودیم. من و خاله رباب و مهدیآقا، شوهرخاله. خاله سفره رو یه ذره بزرگ انداخته بود. مهدیآقا بالا نشسته بود و با یه فاصلهای خاله نشسته بود و منم سمت چپ خاله. افطاری رو شروع کرده بودیم که مهدیآقا گفت چقد سفره رو بزرگ انداختی رباب. خالهرباب درحالی که توی دست راستش لیوان چایی بود، گفت یه زمانی این سفره اینقد بچه و عروس و داماد داشت که عادت کردم سفره رو بزرگ بندازم. بعد همینطوری چایی به دست، شروع کرد به گریه کردن. من دست چپ خاله رو گرفتم و نمیدونستم چی بگم. چند لحظه گذشت و خاله گریه میکرد هنوز. دست آخر مهدیآقا گفت «زندگیه دیگه رباب، زندگیه. چاییتو بخور». خاله رباب آروم شد. با دست چپش، اشکاشو پاک کرد و بعد هم چاییش رو خورد و افطاریش رو ادامه داد.
به همین سادگی. گفتن «زندگیه دیگه» و پذیرفتن همینی که هست با وجود تمامی فاصلهش با چیزی که دوست داریم باشه. انگار که عبور کردن به سادگی پذیرفتنه. همین که بپذیری و بعد برگردی به زمان حال و چاییت رو بخوری و ادامه بدی. همین کار سادهی دشوار.
سبید یه بار توی وبلاگش پستی گذاشته بود با عنوان «دیگهئولوژی» یه جاش میگفت « . واقعیت این است که ما با ماهها و سالهایى که پشت سر مىگذاریم بزرگ نمىشویم. همهى رشد و بلوغ ما بسته به واقعیتهایى است که مىپذیریم و با آنها کنار مىآییم. به تعداد «دیگه»هایى که در زندگى به آنها میرسیم . ».
به تصور من، اگه یک نظام فکری در برههای از تاریخ، مطرح و تا حدی اجرا شده باشه، برای به دست آوردن اون مجموعه تفکرات، از فکتهای تاریخی (معادل درخوری برای Fact نمییابم) با سه لایه از گزارهها و حقایق، مواجهه داریم. به عبارت دیگه، در بررسی تاریخی یک نظام فکری، بایستی توجه داشت که فکتهای تاریخی، در لایههای مختلف قرار دارند: لایه معنایی، لایه عینی، لایه اجرائی.
اگر یک نظام فکری به دنبال اجرا کردن یک آرمانشهر (یا مدینه فاضله یا اتوپیا) است، لاجرم بایستی آرمانشهر خودش رو به تناسب شرایط موجود، فرو بکاهه (!) و شکلی عینی از آرمانشهر خودش تصویر کنه. بعد برای حرکت جامعه از وضع موجود، به سمت آرمانشهر قابل اجرا و عینی، «تکنیکها»یی رو اجرا میکنه. تصور آرمانی (و فلسفی) از آرمانشهر، لایه اول میشه. تصور آرمانشهر قابل اجرا، میشه لایه دوم. تکنیکهای حرکت به سمت آرمانشهر هم میشه لایه سوم.
به عنوان مثال - به تصور من - آموزههای دینی و فکتهای تاریخی در حوزه دین، در سه لایه قرار دارن: فرادینی، دینی، اجرائی.
لایه فرادینی، لایهای که اصل معنا و به تعبیر مولوی، جان دین در اون قرار داره. لایه دینی، لایهایه که معنای دین در پیکره فرهنگی و اجتماعی موجود تاریخی، تبلور و تحقق یافته. لایه اجرائی، راهکارهای اجرائی کردن لایهی دینی است.
فایده این لایهبندی در فهم یک نظام فکری، اینه که:
اولا بین لایه اجرائی (یا تکنیک) و جان معنای اون نظام فکری، فاصله میفته و لایه اجرائی از لایه معنایی، بیرون میفته. لایه اجرائی، نوعا تکنیکهای تاریخی هستد و فقط در برهه تاریخی خودشون معنا و کارکرد دارند. نه اینکه وما فراتاریخی باشند تا در بازههای دیگه تاریخ هم کارکرد داشته باشند.
ثانیا تفکیک بین لایه معنایی و لایه عینی، کمک میکنه که بتونیم فهم درستی از گزارههای تاریخی پیدا کنیم (خصوصا با رویکرد اخلاقی جماعتگرایانه). فاصله انداختن بین لایه معنایی و لایه عینی، در واقع، جدا کردن تأثیرات فرهنگی جامعه از اصل ایدئولوژیه. این جداسازی، باعث میشه بتونیم رنگی که بستر جامعه، با قرارگیری ایدئولوژی، به لایه اول ایدئولوژی داده، شناسایی و شسته بشه و به تعبیر مولوی، معنا از صورت، شناخته بشه. بدون این جداسازی، نمیشه یک ایدئولوژی رو در بسترهای دیگه تاریخی، اجرایی کرد. نمیشه لایه دینی که همگام با فرهنگ قرون پیش بوده، با جامعهای متفاوت از اون فرهنگ، اجرا بشه؛ چرا که بایستی بین ایدئولوژی و بسترش، نوعی همگام سازی باشه.
بنابراین، فایده سوم این جداسازی، در اینه که به ایدئولوژی، قابلیت فراتاریخی شدن و حرکت درطول تاریخ میده. باعث میشه معنا رو پیدا کنیم که در هر صورتی که خواستیم، قرارش بدیم. در غیر اینصورت، ایدئولوژی در بستر تاریخی خودش زمینگیر میشه و حرکت نمیکنه.
توی دنیای ما، نقشها و هویتهای زیادی هست که برخیشون رو ما حسب زیباشناسیمون میپسندیم برای خودمون و برخیشون هست که با شخصیت و هویت ما، سازگاری و تناسب دارند.
یکی از خصایص آدمی اینه که وقتی هویتی رو دوست داره، تلاش میکنه بهش برسه یا اصلا اداش رو در میاره که بهش رسیده، تا احساس رضایت بکنه. عمده افراد هم این هویت رو - به نحوی، خصوصی یا عمومی - هی ابرازش میکنند. ابراز میکنند، تا باور کنند که به اون هویت رسیدهند. مثل لباسی که آدم دوسش داره و میپوشه و جلوی آینه خودش رو برانداز میکنه، اون هویت رو - واقعی یا ادا و نمایشی - تنش میکنه و هی به بقیه نشون میده و باهاش میرقصه. چون با دیده شدن، احساس میکنه که داره خودش رو با این هویت، میبینه و به رسمیت میشناسه و برانداز میکنه که چه خوب شده. احساس میکنه که این هویت، چقد بهش میاد. (چون ما در آدمها، دنبال آیینهایم)
قضیه وقتی شدیدتر میشه که اون هویت موردپسند، واقعا هم برازنده و سازگار با شخصیتش باشه. هربار که این لباس هویت رو تن میکنه، پر از انرژی میشه. لذت میبره. خودش رو توی این لباس نشون میده. اصل زندگیش میشه. براش تلاش میکنه، خسته میشه و خستگیش رو هم دوست داره. درد میکشه، زمین میخوره، از دست میده و همه اینها رو هم دوست داره. توی پستی و بلندی راهش، همیشه براش انرژی و توجه داره. پای سختیهاش میایسته.
من آدمهای اینطوری رو که میبینم، جدا لذت میبرم. یعنی تحسین میکنم، احساس میکنم آفرین، تو دقیقا در جای درستش هستی. حالا زندگیت رو بکن، لباس قشنگ هویتت رو بپوش، بگو این لباس به من میاد و بچرخ و بخند و لذت ببر. چون این لباس مناسب توئه. خیلی آدمها هستند که ممکنه توی تن تو ببینند و فکر کنند چه قشنگه، منم بپوشمش. اما اشتباه میکنند عمدتا. هرکس لباس خودش رو باید پیدا کنه.
توی شبکههای اجتماعی، توی زندگی واقعی، اینگونه افراد متهم میشن به خودنمایی و شوعاف، اما برای من احساس اصالت و زیبایی دارند. مثلا دیروز و امروز که کاربر س رو دیدم، وقتی در مورد تایپهای شخصیتیمون حرف میزدیم، دیدم چقدر شغلش، فعالیت روزانهش، زندگیش متناسب شخصیتشه و لذت میبره. چقد خوب و تحسینبرانگیزه. یا وقتی دوستان دور و نزدیکم رو دنبال میکنم و میشناسمشون، میدونم که چقد برازنده هویتهاشون هستند. در نتیجه تکتک کارها و حرفهاشون رو از ته قلب تحسین میکنم و با خودم میگم آره این لباس رو بپوش و برقص. تو برای رقص در همین لباس، آفریده شدی اصلا! وقتی موژان از موسیقی و ترجمهش میگه، علی و ریحانه از ساختهها و کارهاشون میگن، آرمینا از نویسندگیش میگه، وجیهه از تفکرات روانشناسانهش میگه، احمد از مدرسه و سفرهاش میگه و حسین از تجربیات هنریش میگه و همه و همه که اگه بخوام نام ببرم، این نوشته از همین هم طولانیتر میشه، من با شوق میخونم و لذت میبرم. چون این آدمها، توی لباس خودشون هستند، نه لباس یکی دیگه. اصیل هستند.
میفهمم ممکنه آدمهایی باشند که احساس کنند بابا چقد نمایش. به اون قضاوتگران کوچیک توی خونه هم کمی حق میدم. چون اونها نمیدونن این لباس، چقد مناسب این آدمهاست؛ چون این آدمها رو نمیشناسند. به هرحال مهم نیست. دوستان خوبم، لباسهاتون برازنده شماست. گور بابای حرفهای بقیه. لباس مناسبتون رو بپوشید و برقصید.
درباره این سایت